گنجشک با خدا قهر بود…….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…..
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …
خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد،از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق شد.اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد،لیلی باید عاشق خدا باشد زیرا خداوند در آن دمیده است و هر که خدا در آن بدمد عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی!!!!
لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد،سرخ سرخ، گلها انار شدند،داغ داغ.هر اناری هزار دانه داشت.دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند،توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند. انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد، اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید.
در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان که طاقت دیدن عاشق و معشوقی را نداشت گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ...
خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است
شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک کردن
خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس است
شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ...
و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.
خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.
خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را...
خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد.
خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.
عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم ریشه می کند.
خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد.
لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود. خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه ات را عوض کن.
لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود.
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.
لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.
لیلی! زندگی کن !
اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟
چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت.
این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ......
یک لک لک نر در عملی شگفت انگیز همه ساله 13 هزار کیلومتر را برای رسیدن به همسر بیمار و معلول خود پرواز می کند.
با فرارسیدن بهار، "رودان" لک لک نر همانند سالهای گذشته امسال نیز پس از طی یک مسیر 13 هزار کیلومتری از آفریقای جنوبی به کرواسی بازگشت تا همسر
بیمار خود را که "مالنا" نام دارد ملاقات کند.
مالنا، لک لک ماده ای است که به سبب یک جراحت قدیمی قادر نیست مهاجرتی تا این حد طولانی را انجام دهد.
"استیپان فوکیک" زیست شناسی که از سال 1993 به درمان لک لک ماده می پردازد در این خصوص توضیح داد: "رودان هر سال برای دیدن جفت خود به کرواسی باز می گردد و در طول تمام این سالها به مالنا وفادار بوده است. این پنجمین سال پیاپی است که شاهد این منظره بوده ام."
یک بال مالنا در سال 1993 توسط چند شکارچی زخمی شد و به این ترتیب این لک لک ماده برای همیشه از پرواز باز ماند.
امسال ماجرای عشق "رودان و مالنا" مورد توجه بسیار زیاد خبرنگاران و علاقه مندان قرار گرفته و به همین دلیل صدها نفر برای ثبت لحظه دیدار این زوج عاشق در دهکده "برودسکی واروس" در شرق کرواسی گرد هم آمده بودند اما "رودان" بدون توجه به این افراد مستقیما به سوی آشیانه، در جایی که مالنا انتظار او را می کشید پرواز کرد.
براساس گزارش خبرگزاری ایتالیا، این زیست شناس کروات اظهار داشت: "سایر لک لکها به صورت جفت جفت ظرف پنج شش روز آینده به آشیانه های خود باز می گردند درحالی که "رودان" اولین لک لکی است که به مقصد می رسد چون "مالنا" در خانه بی صبرانه انتظار او را می کشد."
به گفته این محقق، همانند پنج سال گذشته ظرف دو ماه آینده چهار پنج جوجه لک لک متولد خواهند شد و "رادون" وظیفه آموختن پرواز به آنها را به عهده خواهد گرفت، چون "مالنا" قادر به انجام آن نیست.
سپس با فرا رسیدن زمستان، جوجه ها با پدر خود به سوی آفریقای جنوبی پرواز می کنند، درحالی که "مالنا" تا بهار آینده در انتظار بازگشت "رودان" وفادار خود در آشیانه خواهند ماند.
_.___
چرا بعضی ها از چیزایی پیروی میکنند که هیچ اطلاعی از پیشینه اون
ندارند؟؟
سعی کنیم با آگاهی کارهامون رو انجام بدیم نه تقلید کورکورانه!!!!!!! حتی نماز خوندنمون،عبادت کردن و....
خداوند متعال، آن عاشق و معشوق حقیقی، در خصوص نوع عشق و محبت بندگان
خود میفرماید:
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً
یُحِبُّونَهُمْ کَحُبِّ اللَّهِ وَ الَّذینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّه
(البقره – 165)
بعضی از مردم به جای خدا، همتایانی [برای او] اختیار میکنند و آنان را
مانند دوست داشتن خدا، دوست میدارند. ولی آنان که ایمان آوردهاند شدت محبتشان به
خداوند است [ما بقی محبتهای آنان در راستای محبت الهی قرار دارد و اگر ببینند کشش
یا جذبهای سبب دوری آنها از محبوب میگردد، به آن دل نمیبندند]
وای چندی حرف زدم....
همون اول
اول که میرفتم خونشون وقتی میدیدمش دلم میلرزید نمی فهمیدم چه حالی بهم دست میدهد.کمکم که
بزرگتر شدم در دلم قوقایی شد انگار کسی از وجود خودم بود.شمارش را گیر آوردم بهش پیام
دادم گفتم سلام جوابم را داد دیگه خیالم راحت شد ته دلم یه امیدواری ایجاد شدالبته دختر دایی ام
بود میخواستم بهش بگم که دوستش دارم اما نمیتونستم چون من یه پسر بودم.البته من
از اون .پسرهای
پررو نیستم
هرچی از زبونم امد بگم بهش گفتم در درسهام بهم کمک کنه گفت باشه دوباره یه جرقه ای ته دلم زد امیدوارتر
شدم تا آخر شب به هم پیام دادیم.فردای روز
بعد بهش پیام دادم جوابی نداد همون احساسهایی که در من به وجود آمده بود از بین رفت خیلی خیلی
ناراحت شدم از خودم حالم بهم میشد چند روزی تو خونمون خوابیدمچون از این موضوع حالم بد بود.گذشت تا
چند روز پیش با یک خط دیگه بهش پیام دادم گفتم سلام گفت شما گفتم احمد چند دقیقه صبر کردبهش پیام دادم با من شکلی
پیدا کردی گفت نه بهش گفتم چرا پیام نمیدادی گفت فکرهای بد درموردت میکردم همین حرف را که زد
اینقد ناراحت شدم که گریه ام درآمد.به ممیگفت گریه نکن گفتم از این حرفات ناراحت شدم.کم کم بهم
پیام داد که اشتباهی فکر کردم اما من هنوز گریه میکردم.
کم کم بهم
پیام دادمن هم جوابش را دادم تا جایی شد که تاساعت 2نصف شب به هم پیام میدادیم .بهش گفتم
در یه مغازه ای کار میکنم اگه مشکلی داشتی بگو گفت تو هم اگه مشکلی داشتی در
درسهات بگو.خداحافظی کردم روز بعدحدود ساعت 8
شب بود بهش پیام دادم بهش گفتم میخوام یه چیزی بهت بگم گفتم به کسی نگیا گفت نه بگو گفتم
دوستت دارم من به تو علاقه دارم و میخوام باهات ازدواج کنم چند دقیقه صبر کرد بعد گفت من دوسال از تو بزرگتر هستم گفتم اشکالی
نداره بهم گفت من فقط به خدا علاقه دارم گفتم پس علاقه ی من چی میشه مگه تو بزرگتر پیامبر و
امامان هستی بهم حرفهایی زد که این دفعه گریه ام شروع شدودیگه گریم بند نیامد.هر کاری
کردم تا بهش
بگم دوستش
دارم اما روی حرف خودش مونده بود بهش گفتم به مادم میگم بهم گفت اگه من را دوست داری نگو
بهش گفتم عشق یک طرفه فایده ای نداره من اینقدر گریه کردم که بالشت زیر سرم خیس شد اما اون
باور نمیکرد ما من گریم را کردم.به این در
وآن در زدم تا بهش بگم دوستش دارم اما نه خواست که باور کنه فکر میکرد که من در
فکرهای بد هستم.اما این
طوری نبود من فقط و فقط به علاقه داشتم
اما...............
فردای آن روز اینقدر حالم بد بود که
همه ی دوستانم فهمیدند یکی از آنها گفت شکست عشقی خورده و بقیه بهم خندیدن هر روز معلم آن روز من را
مسخره میکنه اما فدای
سر
M
حالا شما نظر بدهید
که من چه کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
باز امشب دل بی تاب من _ مرا تا مرز
جنون می کشاند
بودنت به من آرامشی می بخشد
در رویا های شبانه ام بارها آن را تجربه کرده ام
و چه شیرین است آن لحظه که تو را خواهم یافت
یار من باش، یار من باش لحــــــظه دیدار من باش
مـــن فـــــرمانده دل کن تا ابــــــــد کنار من باش
بیا با عــــطر وجـــــودت خـــــونه رو پر از وفا کن
زندگـــی رو با یه لبخند غرق شادی و صفا کن
بیا نبـــــض ایـــن ترانه بـشه از صــدای قلبت
بیا نتها جـــــون بگیرن از صـــدای قلب تنگت
میخوام از صدای قلبت واست آهنگی بسازم
وقتی بشنوم صداشو عمـــــرم به پات ببازم