سلام
در مورد این لاگهام شاید بعضی ها بگن جای این چیزها
اینجا نیست!!
میشه بگید کجاست؟؟
آیا دوستانی که در نت هستند امام
زمان(علیه السلام) را دوست ندارند؟
آیا امام زمان و کرامت آقا و اولیاء خدا
فقط فقط در کتابها باید چاپ بشود؟؟
فقط وفقط عده ای خاص باید اینها را بخونند??
این لاگی که میذارم تشرف یکی از جانباز های دوره جنگه
که از نزدیک می شناسمش و باهاش رابطه خانوادگی دارم
از دوستان هم خواهش می کنم نفرمان که معرفیش
کنم
پیمان الان شاید 35 تا 40 سالش بشه
پیمان جانبازیه که از گوش چپ و ترقبه و کتف راست مجروحه
و هنوز هم در دستش تر کش هستو سرش هم معیوبه
واز همون بچه هایی است که به اقرار خودش
برای تفریح و از اینکه از دوستام جدا و عقب نیفتم رفتم جبهه و بعد اونجا قهمیدم
ایمان یعنی چی؟؟!!
پیمان بعد از اتمام جنگ و رحلت حضرت امام رحمه الله
علیه مریض بود و انقدر از سرمایه شخصی خودش مصرف کرد که واقعا وضع زندگیش بهم خورد
وقتی به اصرار دوستان برای گرفتن درصد جانبازی رفت و با برخورد بد
مسئولین و یا سهل انگاری و به قول خودش تحویل نگرفتن روبرو شد شدیدا نسبت به
مسئولین نظام بد بین شده بود.
روز به روز وضع زندگی خرابتر ؛خانواده خانمش هم او را
تحت فشار گذاشته ؛اوقات زندگی تلخ تا جایی که دست روی زن و بچه اش
بلند کرد!!!!
مدتها گذشت و او به حمایت های پدرش وضع زندگیش را گذران
می کرد
پیمان به توصیه یکی از دوستان مشفقش که در روز های سخت
دوستان را تنها نمیذاره دنبال در صد جانبازی رفت و بنا بر تحصلاتی که داشت به او
پیشنها شرکت در گزینش قوه قضائیه برای قسمت بایگانی شد و او شرکت
کرد.
پیمان می گفت:اصلا امید نداشتم که قبول بشم و بتونم
استخدام بشم
همه مراحل تموم شد و از استان آمدبم
بیرون(گلستان)پرونده های ما(7 نفر بودیم) رفته بود تهران تا طی مراحل
بشه
یکماهی گذشت و یه روز یه نامه ای امد که بیایید تهران
برای طی اخرین مراحل گزینش
پیمان میگفت باز هم با ناامیدی و به اصرار دوستان به
اون بقیه هماهنگ گکردیم و راه افتادیم طرف تهران
رسیدیم تهران و امتحان گرفتند خیلی خراب کردم امتحان
کتبی راو چند تا سئوال من هم بد جواب دادم دیگه فاتحه خودم را خونده بودم و می گفتم
قبول بشو نیستی خیالت راحت!!!!
همه دوستان امتحان دادند و میخواستیم برگردیم گنبد که
مسئولش گفت فردا ساعت 8 صبح بیایید اینجا باشید جواب گزینش هاتون را بگیرید!!تعجب
کردیم
مونده بودیم کجا بریم که یکی از دوستان گفت ما که تا
اینجا امدیم بریم شاه عبد العظیم(سلام الله علیه) و بعد بریم قم فردا صبح هم
برمیگردیم.
من هم که اصلا نه نماز میخوندم و نه روزه می گرفتم و
میتونستم بگیرم بنا بر خواست جمع راه افتادم و با این چند نفر رفتیم
زیارت
زیارت عبد العظیم رفتم و خیلی برام جالب بود این جمله
در زیارتش که(اسلام علی من فی زیارته ثواب زیاره قبر الحسین علیه السلام)و خلاصه
راه افتادیم و رفتیم قم
رسیدیم حرم و دوستان رفتند نماز بخونند به من گفتند
بیبا نماز بخون !!
گفتم برید من وضو بگیرم باشه میام اینها رفتند من هم
حالشو نداشتم و شروع کردم از همون بیرون برای حضرت معصومه (سلام الله علیها)آیه
الکرسی خوندن و.....
دوستان امدند بیرون و گفتند بریم
جمکران!!!
گفتم جمکران کجاست؟؟؟
گفتند تو قمه دور نیست بیا!رفتیم جمکران و رسیدیم دوستان گریه می کردند و من پرسیدم اینجا قبر کیه؟؟
خندیدند و گفتند قبر؟؟؟
اینجا مسجدی که بدستور آقا و .................
پیش خودم گفتم دلتون
خوشه
اصلا نمیدونید امام زمانتون زنده است یا نه!!!امدند جاش را زیارت کنند!!
با دوستان رفتیم و رسیدیم لب حوض وسط حیات دوستان توضیح میدادند که
نمازش چطوریه ...و من هم الکی می گفتم خب خب باشه بلدم میخونم
اینها که رفتند من نشستم روبروی مسجد و گلدسته هاش روی لبه
حوض
در بغل من زنی گریه می کرد و هی با سوز دل میگفت یا صاحب الزمان تو
را به پهلوی شکسته مادرت زهرا به دادم برس
گریه های این زن بدجور دلم را سوزونده بود یاد
بدبختیهای خودم افتادم
رو به مسجد و به آقا گفتم : اگه واقعا تو زنده ای و این همه تو روضه ها میگن که مادرت
را خیلی دوست داری
به جان مادرت فاطمه بیا امروز خبر منو بگیر!!
و داشت اشکم را در می اورد که این زن
رفت!!!
نشسته بودم و غصه میخوردم که اگه نشه باز مدتی اعصاب
خردی و ......
در همین مابین دیدم یکی زد روی شونه ام گفت پیمان
چطوری؟؟؟
دیدم یه سید خشگل و زیبا نشسته پیش
روم
گفتم اسمم را از کجا میدونی؟؟
گفت میدونم ؟؟
گفت چته پیمان؟؟چی شده؟؟
گفتم چه سود از گفتنش سید جان؟؟؟
سید گفت چه ضرر از گفتنش!!
گفتم بابا چی میخوای بشه
پارتی ندارم بد بختم غداغونم؛ جانبازم خیر سرم ؛بی پولم
اختلاف داریم دیگه چی میخوای بدونی؟؟
سید گفت کارت درست بشه بقیه اش هم درست
میشه
پیمان فردا میری جوابت را میگیری و انشاءالله تو قبول
میشی!!
من هم گفتم سید جان خدا از دهنت بشنوه ولی پارتی نیست
دوست من !!
سید گفت اگه قبول شدی چی کار می
کنی؟؟
گفتم فردا دوباره میام اینجا و یه چیزی نذر می کنم(تو دلم گفتم آدم
میشم و نماز میخونم)
سید گفت یادت باشه قول دادی
ها؟؟
گفتم باشه
دوستان امدند و رفتیم یه گوشه ای یه پتویی امانت گرفتند
نشستیم و فردا نماز صبح بعد از چندین ماه بعد از ماه رمضان نماز خوندم و رفتیم
تهران
خیلی ناراحت و کسل بودم رسیدیم اداره
گزینش
رفتیم بالا یه ساعتی معطل
شدیم
مسئولش امد و رفت تو اتاق و گفت صدا می زنم
بیایید
رفت بعد از چند دقیقه صدا زد
آقای پیمان .....ی:رفتم و
گفت:آقای افسری %70 درست زدی و قبول
شدید!!
باورم نمیشد و دوستان دیگه هم
بعضی ها قبول شدند و امدیم بیرون و اصلا باورن نمیشد چی شده چی کار
کنم رفتیم ترمینال که یکی از دوستان گفت
این تاثیر رفتن جمکران و عنایت خود
آقاست
که یهو یادم امد به سید گفتم و قول د
دادم
گفتم من نمیام من باید برم جمکران
رفتم و رسیدم خیلی خسته بودم
رسیدم جمکران و نشستم لب حوض ؛بغض گلوم را گرفته بود
وضو گرفتم و گفتم این سید را از کجا پیدا کنم و ببینم و خلاصه خدا که میدونه من
امدم
رو به مسجد گفتم : اگه واقعا زنده ای و
هستی!! یا خودت را بهم نشون بده یا این سید را بهم برسون دوباره
بینمش
وضو گرفتم و داشتم میرفتم نماز را بخونم
دیدم یکی صدا زد پیمان:نگاه کردم دیدم سیده گفتم سید
خوبی؟؟
سید من قبول شدم دمت گرم کارت درسته
سید از کجا میدونستی من قبول میشم
سید گفت خدامیدونست
گفتم سید:چی کار کنم آقا بهم عنایت کنه بفهمم زنده
ام
سید گفت اگه کاری کنه چی کار می کنی؟؟گفتم نذر می کنم
هر سال روز تولدش بیام اینجاااااا
سید گفت پیمان سال بعد روز تولد مادرم زهرا(سلام الله
علیها)خدا بهت یه دختر میده اسمش را بذار زهرا
پیمان میگه جا خوردم گفتم سید دیدیییییییییی
رمالی و دروغگو
اخه مومن من چند ساله خانمم لوله هاش و
بسته و اصلا نمیتونه دیگه بار دار بشه
سید گفت اگه دختر دار شدی چی؟؟گفتم اسمش
را میذارم زهرا و هر سال میام جمکران
سید گفت اینو که قول دادی آقا عنایت کنه انجام
بدی!!
من گفتم خب آقا که عنایت نکرده!!
سید خندید و گفت پیمان والله ما بر شما نظارت داریم
و بلند شد که بره
گفتم سید شما خودت را معرفی کن!!
گفت من حجه ابن الحسنم
گفتم خیلی خوشحال شدم دیدمت ممنونتم باشه اگه گفته تو
شد و آقا عنایت کرد هر سال میام روز تولد اینجا و شیرینی و گل و شکلات پخش می
کنم
خدا حافظی کردیم و برای اخرین بار خوب صورتش را نگاه
کردم زیباااااااا خشگلللللل یه خال زیبا روی صورتش بوی تنش هنوز تو مشاممه و محکم
منو بعل کرد بهم گفت من حجه ابن الحسنم
کار داشتی بگو تو جمکران همه منو
میشناسن!!
گفتم باشه سید ممنونم
سید رفت و نماز خوندم و تمام شد یادم امد از سید ادرس
خونه اش را بپرسم
رفتم پیش یه خادمی و واقعا نمی فهمیدم به خادم گفتم آقا
یه سیدی هست اینجا تو جمکران خیلی خوشرو گفت همه میشناسنش ؟؟
خادم گفت کیه؟؟!!
گفتم گفت اسمش حجه ابن
الحسنه
خادم خندید
گفت بله همه میشناسنش
گفتم کجاست
گفت خدا میدونه
گفتم چطوری ببینمش؟؟
گفت کار هر کسی نیست دل پاک میخواد
گفتم بابا ما که دیدیمش و اصلا هم دلم پاک
نبود
خادم جا خورد گفت چی؟؟
گفتم بابا و جریان را بهش تعریف کرد و او به من فهماند
که من چه کسی را دیدم و بغل کردم
ودیوانه وار در حیاط حرم داد می زدم سید سید سید
سید
رفتم خانه و همه خوشحال بودند
5 ماه گذشت و خبر دادند که خانمت بار داره و وقتی
شنیدم فقط و فقط گریه می کردم
و مئ بهشون گفتم روز میلاد حضرت زهرا بدنیا میاد و دختره و اسمش
زهراست
همه تعجب کردند و انگونه هم شد دخترم زهرا در روز میلاد
حضرت فاطمه(سلام الله علیها)بدنیا امد
و دوستان پیمان هر سال روز نیمه شعبان مثال یعقوبی نا
بینا می آید و سید سید گویان با صدای بلند دنبال یوسف زهرا می
گردد
آری او خیلی غریبست
چه انتظار غریبی
چه انتظار غریبی
تو بین منتظران هم
عزیز من چه غریبی
چه بیخیال نشستیم
نه کوششی نه وفایی
فقط نشسته و گفته
خدا کند که بیایی