نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه میلغزد
ولی یاران نمی دانند که من دنیایی از دردم
به ظاهر گرچه می خندم ولی....
اندر سکوتی تلخ می میرم...
این اشعار : کار یکی از دوستان
دیوانه...
پرده افتاده به قلب و دیده ام
آن گل شرمی که می بویده ام
شعله های گرمی از لب خوانده ام
نغمه ی عشقیست که با تو مانده ام
گرچه بر قابت گهی مینگرم
ضربه های قلب خود مشکنم
مرگ را با های و هویت میزنم
اشک را از رو نگاهم میبرم
این چه عشقیست که دیوانه شدم
دوره گرد و مثل پروانه شدم
نمیدانم چرا با اینکه میدانم
ازآن من نخواهی بود
چرا با تارو پود جان
برایت خانه میسازم
از آن زمان که آرزو چو نقشی از سراب شد
تمام جستجوی دل سوال بیجواب شد
نه رفته کام تشنه ای به جستجوی چشمه ها
خطوط نقش زندگی چو نقشه ای بر آب شد
عذاب با تو سر کردن برای من یه تسکینه
تو چی می فهمی از من که عذابم با تو شیرینه
کاش ذر این وسعت سبز یک نفر درد مرا می فهمید....