سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

 


قیمت یه روز بارونی چنده؟

یه بعدازظهر دلنشین افتابی رو چند می خری؟

حاضری برای بو کردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه تراول بدی؟

پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده؟

اگه نصف روز هم بشینی به نیلوفر سوسنی رنگی که کنار جاده در اومده نگاه کنی بوته اش ازت پول نمی گیره ،چراوقتی رعدوبرق میاد تز زیر درخت فرار می کنی؟

می ترسی برقش بگیرت،نه،اون می خواد ابهتشو نشون بده.

اخه بعضی وقت ها یادمون میره چرا بارون می یاد.این جوری فقط می خواد بگه منم هستم،فراموش نکن که بخاطر همین بارون که بعضی وقتها کلافت می کنه که اه چه بی موقع شروع شد، کاش چتر داشتم،دلت برای نیم ساعت قدم زدن زیر نم نم بارون لک می زنه.

هیچ وقت شده بگی دستت درد نکنه؟شده از خودت بپرسی چرا تمام وجودشو روی سرما گریه می کنه؟اونقدر که دیگه برای خودش چیزی نمی مونه و نابود میشه.هیچ وقت از ابرا تشکر کردی؟

هیچ وقت شده از خودت بپرسی که چرا ذره ذره وجودشو انرژی می کنه و به موجودات می بخشه،ماهانه می گیره یا قراردادی کار می کنه؟

چرا نیلوفر صبح باز میشه و ظهر بسته می شه؟بابت این کارش چقدر حقوق می گیره؟چرا فیش پول بارون ماهانه برای ما نمی یاد؟چرا ابونمان اکسیژن هوا رو پرداخت نمی کنیم؟

تاحالا شده به خاطر این که زیر یه درخت بشینی و به اواز بلبل گوش کنی پول بدی؟

قشنگ ترین سمفونی طبیعت رو می تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی.قیمت بلیتش دل تومن!خودتو به اب و اتیش می زنی که حتی تابلوی گل اافتاب گردون رو بخری و بچسبونی به دیوار اتاقت ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی می تونی قشنگ ترین تابلوی گل افتاب گردون رو توی طبیعت ببینی گل های افتاب گردوونی که اگه بارون بخورن نه نها رنگشون پاک نمی شن،بلکه پررنگ تر هم میشن،لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی که چون خاک روشو،شبنم صبح پاک می کنه و می بره.

توکه قیمت همه چیز و با پول می سنجی تاحالا شده از خدا بپرسی قیمت یه دست سالم چنده؟یه چشم سالم چنده؟چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟خیلی خنده داره نه؟و خیلی سوال ها مثل این که شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه؟

اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این دارایی هایی رو که داری ازت بگیرن زمین و زمان رو به فحش و بدو بیراه می گیری؟چی خیال کردی؟پشت قبالت که ننوشتن .نه عزیز خیال کردی!اینا همه لطفه،همه نعمته که جنابعالی به حساب حق و حقوق خودت می ذاری،اگه صاحبش بخواد می تونه همه رو انی ازت پس بگیره.

اینو بدون اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟چقدر باید بابت مکالمه با روزانمون با خدا پول بدیم ؟ یا این که چقدر بدیم تا بابت یک کاستی که از صدای بلبل ضبط کردیم تحت پیگرد قانونی قرار نگیریم،اون وقت می فهمی که چرا داری تو این دنیا وول می خوری!!




  

وقتی بزرگ می شوی دیگر       ..

خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده
هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان بدهی..

خجالت می کشی دلت شور
بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت میرود اگر یکروز

مردم _همانهای که خیلی بزرگ شده اند_ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند
   

وقتی بزرگ می شوی دیگر       ..

نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید
نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از

نزدیک
ببینی.. 


دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته ، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکهای آسمان را پاک

می کردی
.. 


 


وقتی بزرگ می شوی.. 



 قدت کوتاه می شود .آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمیرسد و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه



های پشت ابرها ستاره ها چه بازی می کنند
.. 


آنها آنقدر دورند که تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی !!و ماه ، همبازی قدیم تو آنقدر کمرنگ می شود که اگر تمام



شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی کنی
    


    
وقتی بزرگ می شوی    ..


 


دور قلبت سیم خاردار می کشی و درمراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی و


 


یکروز یادت می افتد که تو سالهاست چشمانت را گم کرده ای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای ،


 


آنروز دیگر خیلی دیر شده است       .....

فردای آنروز تو را به خاک می دهند و
     ..

می گویند: خیلی
بزرگ شده بود......!!!!



  


داخل جعبه مدادرنگی غوغایی بود. همه آنها بجز مداد سفید با هیجان صحبت می کردند. هر کدام از آنها می خواست ثابت کند که از بقیه قوی تر است.


مداد قرمز می گفت: اگر از این جعبه بیرون بروم و به روی کاغذ سفید برسم، همه آن را غرق خون می کنم. مداد آبی فریاد می زد: من روی آن کاغذ سفید دریای طوفانی می شوم که موجهای بلندش همه چیز را خرد می کند.


مداد نارنجی که در وسط نشسته بود، با صدای بلند گفت: اما من از همه شما قوی ترم. چون به رنگ شعله های آتش هستم. من می توانم همه جا را به آتش بکشم.


مداد سبز تیره از انتهای جعبه فریاد زد: قدرت در دستهای من است. من به رنگ تانکها و مسلسلهای بزرگ هستم.


مداد سیاه با خونسردی گفت: اما اگر من وارد میدان شوم بر همه شما غالب می شوم و همه جا را تیره و تار می کنم. بقیه مداد رنگی ها ساکت شدند. مثل این که حق با او بود. مداد سیاه از همه قوی تر بود.



در این موقع مداد زرد بلند شد و با کمی خجالت گفت: من فکر می کنم از مداد سیاه قوی تر باشم چون همرنگ خورشید هستم و نور خورشید سیاهی و تاریکی را از بین می برد. مداد رنگی ها به فکر فرو رفتند.


مداد سفید که تا به حال سکوت کرده بود، بلند شد و با صدای بلند گفت: دوستان! به نظر من قوی ترین افراد، کسانی هستند که برای دیگران آرامش و امنیت بیشتری فراهم می کنند، نه کسانی که زور بیشتری دارند و می توانند همه چیز را خراب کنند، پس رو به مداد آبی کرد و گفت: تو قدرتمندی اگر به رنگ آبی آسمان باشی، چون همه موجودات در زیر آسمان آبی احساس امنیت می کنند.


پس خطاب به مداد قرمز گفت: رنگ تو هم مظهر قدرت است. چرا که می توانی به رنگ لاله های سرخ باشی که یادگار شجاع ترین مردان روزگار است. یا به رنگ گل سرخ که نشانه عشق است. مداد سفید پس از سرفه کوتاهی به مداد سبز نگاهی کرد و گفت: تو هم قوی هستی. رنگ سبز رنگ آرامش بخش است. تو می توانی به رنگ جنگلهای سرسبز باشی که نشانه قدرت آفریننده ی آنهاست، تو می توانی به رنگ برگ درخت زیتون باشی که نشانه صلح و آرامش جهانی است، من و تو و مداد قرمز می توانیم پرچم سه رنگ سرزمینی باشیم که انسانهای پاکش خواستار صلح و دوستی اند.


همه مداد رنگی ها به آرامی سر جای خودشان قرار گرفتند و به فکر فرو رفتند. دیگر به قدرت نمی اندیشیدند بلکه این بار هر کدام فکر می کرد که چگونه می تواند زیباترین و عالی ترین طرحهای عاشقانه را رنگ آمیزی کند



 


  

 


در حوالی بساط شیطان دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد.


حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.


 و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود


  

از من تا من


                 تو گسترده ای،


از تو تا من


                   تو


                      گسترده ای....


 


دلم تنگه.... دلم از دوریت تنگه... دلم از نبودت تنگه...


دلم هوای صداتو کرده... دلم هوای نگاتو کرده...


دلم برای باهم بودنمون تنگ شده.... برای صدای خنده هات و برای وقتی که صدام می کردی...


راستی چرا ما آدما دلتنگ میشیم؟


چی باعث میشه که بهم دل ببندیم طوری که حتی زندگی برامون سخت بشه؟


به نظر من خوبی آدما باعث دلتنگی میشه... وقتی با کسی هستی که لحظاتتو به بهترین لحظات تبدیل می کنه


 و شاید گاهی دوست داشته باشی زمان توقف کنه که بیشتر باهاش باشی...


چون دلت تنگ میشه برای ثانیه ها... برای خاطرات...


امان از خاطرات که اگه بخوای هم، چیزیو فراموش کنی برات محال میشه چون خاطراتش


چه بخوای چه نخوای لحظه ای رهات نمی کنه


" خواستم خودمو گول بزنم خاطراتمو انداختم گوشه ای و گفتم:فراموش، یه چیزی ته قلبم خندید و گفت: یادمه..."


و البته باید اعتراف کنیم که با خاطرات زنده ایم و اگه نباشه دیگه گذشته زیبا برامون بی معنی میشه.


منم باتو بودنو برای همیشه توی قلبم نگه میدارم و باهاش زندگی می کنم.


خاطرات قشنگمون که حالا شده جزئی از وجودم و میدونم وجود توهم شده...


گاهی که بدجور دلم میگیره از نبودنت. همین خاطرات کمکم میکنه و لبخندو روی لبام میاره...


و مهم اینه که هیچ وقت فراموشت نمی کنم چون تیکه ای از قلبامون پیش هم امانته...


مراقب امانتیت هستم حتی بیشتر از قلب خودم. طوری که گاهی حس میکنم همین یه قلبو دارم...



              


یکی از دوستای دانشگاهیم که از این به بعد با نام مستعار مهتاب معرفیش


می کنم با خوندن این متن توی وبلاگم برام sms داده بود


که خالی از لطف نیست شماهم بخونید:


سلام خوبی سحری؟ توی اینترنت دنبال نتیجه کنکور بودم که سر از جاده خاطره ها درآوردم.


 قدم که توش گذاشتم دیدم اشکام داره گلای اونو آب میده...


کاش جاده ات راه برگشت به گذشته رو هم داشت! اطرافمو نگاه کردم اما هیچ علامت، نشونه یا تابلویی برای برگشت و دیدار عزیزان نداشت...


خودمو یه ماه میدیدم و تورو خورشید،


 میدونستم که نور وجودمو از تو میگیرم اما همیشه به روی خودم نمیاوردم


و وانمود می کردم که زمین همه چیزه منه و دارم دور اون میگردم، اما حقیقت این بود که من دور تو می گشتم....


تا اینکه یه سایه بین ما فاصله انداخت.


 الان که تاریکی تموم وجودمو پر کرده از خدا میپرسم که آیا این یه کسوفه


و تاریکی دوری موقتیه یا ابدی و من هیچوقت روشنایی رو دوباره نخواهم دید؟؟(مهتاب)


 


  

کاش توی این جاده یک تابلویی / چیزی نصب می کردند برای دل‌خوشی ام : تو.. دو کیلومتر...


دارم توی جاده زندگی همینجوری پیش میرم... دارم لحظه به لحظه به پایان مسیر


نزدیک میشم و ...راستی نکنه مسیرو اشتباهی سوار شده باشم؟ نکنه این جاده منو به


هیچ برسونه؟


 آخه حالا که دارم خوب نیگاه می کنم توی مسیرم هیچ اثری از تو نمیبینم... مگه


قرار نبود هم مسیر بشیم؟


 اتوبوس زندگی داره بدون توقف با سرعت فوق العاده میره جلو جلوتر...اما باز تو نیستی...


آدمای دور و برم هیچ کدوم شبیه من نیستن... تورو هم که اصلا نمیشناسن...


 یه حرفایی میزنن که هیچ رنگ و بویی از تو نداره... واااای خدای من یعنی اشتباه اومدم....


هرچی نگاه میکنم تابلو دور برگردانو نمیبینم... خدایا چیکار کنم؟


منو باش که فکر میکردم همین روزاست که....که به تو برسم...و با تو به معبود....


                                                ***************


 


یه جایی نوشته بود «وقتی حس کردی که به آخر خط رسیدی از اتوبوس پیاده شو


و از مسئول مسیرها، مسیر جدید و درست رو بپرس»


اتوبوس، پیاده، مسیر، تو ذهنم مدام تداعی میشه. راستی آخر خط کجاست؟ یعنی چی؟


یادمه روزی که وارد این مسیر شدم فکر می کردم منو میرسونه به یه جای قشنگ،


پیش کسی که باید برسونه.


 حتی تا همین اواخر هم به راهم شک نکردم. شاید یه وقتایی حس کمبود می کردم


 اما بدون فکر خودمو گول می زدم که فقط یه کمی خسته ام. چیزی نیست.


همه چیزو فراموش کرده بودم. و البته باید اعتراف کنم که خودآگاه بود این فراموشی.


فکر می کردم میشه از راه زمین به راه آسمون رسید! اما...


گاهی زیبایی های مسیر اینقدر منو به وجد می آورد که هدف زندگیمو فراموش می کردم.


فقط از شیشه های پوشالیدنیا  با ذوق و شوق بیرونو نگاه می کردم و به خودم می بالیدم که...


چند بار اتوبوس تو ایستگاه توقف کرد من خسته خواستم پیاده شم اما به عشق خیالی تو....


یهو از خواب پریدم . آفتاب داشت طلوع میکرد. خواب عجیبی دیده بودم.


یه جای بزرگ، با یه وسعت آبی به نام آسمان. چیزی که توی این دنیا مدتها بود از دیدنش جا مونده بودم.


آسمونی که پرنده ها داشتن آزادانه و رها توش پرواز می کردن اونوقت من خودمو اینجا حبس کرده بودم.


توی خواب بغضم شکست و از خدایی که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم خواستم که یه فرصت دیگه بهم بده.


 خواستم مسیری بهم نشون بده که سقف دنیاش شیشه ای باشه و بتونم


نگاهی به آسمون بندازم. مسیری نشون بده که پر از خواستن و داشتن باشه.


خواستن و داشتن خودش. خواستن و داشتن موعود.


بیرون اتوبوس رو نگاه کردم. با لبخند از جام بلند شدم و با لحنی مطمئن گفتم: نگه دار، من میخوام پیاده شم.


نگاهی به مسافرا انداختم و به حالشون تاسف خوردم. میخوام اینبار باتو برسم به معبود...


                                                ***************


 


راستی تو نمی خوای پیاده بشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


 


 



 


  

دارم اینجا می‌پوسم. آنقدر خاک خورده‌ام که گرد زمان روی سقف خانه‌ام نشسته است. سقف خانه‌ام زیر پای دیگران است و هر از گاهی، پنجشنبه‌ای، جمعه‌ای کسی سنگ قبرم را شست‌و‌شو می‌دهد.   
اینجا مرده‌ها آرزو می‌کنند که ای کاش هر روز، پنجشنبه و جمعه باشد، اما باور کن برای من فرقی ندارد! وقتی تو نمی‌آیی، ای کاش دو روز آخر هفته را خواب باشم و بیشتر مرده باشم! وقتی نباشی، می‌خواهم نباشم و چیزی نبینم، اما از دست روحم کلافه می‌شوم؛ او می‌بیند و به من منتقل می‌کند. بعضی وقت‌ها دوست دارم روحم را خفه کنم! دو‌دستی!
گریه نکن! همین که پس از سال‌ها آمدی، خوب است. خوبم! خوب من! اشک‌هایت که روی سنگ قبرم می‌ریزد، قلبم را به ضربان می‌آورد و دل سنگ را هم می‌شکند.           
امروز، وقتی از دور می‌آمدی و گام‌هایت را روی سقف خانه‌های همسایه‌هایم می‌گذاشتی، حس آشنا، دور و غریبی داشتم. آن دنیا هم که بودم، آهنگ قدم‌هایت مثل صدای تپش قلب بود؛ صدای زندگی و تپشی آرام.
امروز از دور که به سمت قبرم می‌آمدی، خودم را گم کرده بودم. به دست و پای روحم افتادم که: «تو را به ارواح همه این مرده‌ها، لحظه‌ای با من باش، برگرد، من به تو احتیاج دارم، باید تکانی به خودم بدهم. کسی دارد می‌آید که همه این سال‌ها چشمم به راه آمدنش پوسید.»   
روح سرکش من اما دورتر از همیشه ایستاد و من دیدم که روحم گریه می‌کند. یادم هست آن دنیا هم که بودم، روح من با تو بود! و من همان دنیا هم بعضی وقت‌ها، نه! بیشتر وقت‌ها مرده بودم! اصلاً نبودم، چون روحم با تو بود.
و حالا که بالای سرم و کنار سنگم نشسته‌ای، من و روحم هر دو عذاب می‌کشیم که دستمان به دست تو نمی‌رسد؛ هرچند آن دنیا هم نرسید! و حالا ما از دست رفته‌ایم. از دست شما! دستم دارد می‌پوسد و شاید تا حالا پوسیده باشد. دستی به خاک زیر پایت بزن و مشتی خاک بردار تا شاید ذره‌ای از خاک من و دست پوسیده‌ام با انگشت‌هایت بازی کند و از لابه‌لای آنها باز به زمین برگردد و چه حس خوبی به من «دست» می‌دهد وقتی دست خاک شده‌ام به دست تو می‌رسد!                
چه خوب شد که آمدی. من اینجا هر شب مثل آدم‌هایی که «کشته، مرده کسی هستند!» آرام و قرار ندارم. مرده‌های دیگر از دستم عاصی شده‌اند. می‌گویند شب‌ها روح من در خواب (در خواب من) راه می‌رود و مدام اسم کسی را صدا می‌زند.    
من هنوز هم بعضی وقت‌ها روحم را به سراغ تو می‌فرستم تا از دور، قدم زدن‌ها و گام برداشتن‌هایت را تماشا کند. تا بر بام تو بنشیند و به «چشم‌هایت» خیره شود و به جای من اشک بریزد.           
من تمام این سال‌ها که اینجا خاک شده‌ام، به این فکر می‌کنم که «باید فردا تو را حتماً به بهشت ببرند!» راستی! مرا کجا خواهند برد؟ مهم نیست. به جهنم! اما می‌گویند اگر کسی به بهشت برود، دیگر روی جهنم را نمی‌بیند.
و بعد تو را به بهشت می‌برند و من (چه در بهشت و چه در جهنم باشم) آرزو می‌کنم که ای کاش درختی باشم که تو زیر سایه‌اش آرام بگیری. ای کاش در میان آن همه رود و نهر روان، من جوی آب کوچک و چند شاخه‌ای باشم که از زیر پای تو می‌گذرد و چشمه‌ای باشم که زیر پای تو می‌جوشد. آری! می‌جوشم... مثل آن دنیا، یادت هست؟ چقدر «تشنه» تو بودم همیشه. و فردا اگر جوی آبی زیر پای تو باشم و وقتی از حرارت تو عبور کنم، تمام خودم را خواهم نوشید! بی‌آنکه خدا بداند!               
و شاید من تنها کسی باشم که فردا از بهشت رانده شوم! آخر، من هم آدمم!


نوشته شده توسط آقای مهدی جابری


 


  


 


  


«
میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ات می کرد بهت چی گفت؟؟ جایی که میری، مردمی داره که می شکننت؛ نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم. تو تنها نیستی... تو کوله بارت عشق میذارم که بگذری، قلب میذارم که جا بدی، اشک میدم که همراهیت کنه و مرگ که بدونی برمیگردی پیشم».


خب نظر تو چیه؟ متن جالبیه. شاید باعث بشه که یه کم فکر کنیم به چیزایی که شاید فراموش کردیم...


اون موقعی که از همه جا و همه کس خسته شدی، اون موقعی که دلت از همه گرفته باشه، اون موقعی که حس می کنی هیچ کسی نیست دستتو بگیره و خیلی تنهایی، یادت بیاره که خدا همیشه باهاته نکنه غصه بخوری...   
حتما برای توهم پیش اومده که به خاطر کسی، از چیزی که دوسش داری بگذری، حالا از بچگیات که عروسک یا ماشینتو به دوستت هدیه می دادی یا الان که با مسائل مهمتری روبرویی. البته یادمون نره که مصداق واقعی گذشت با عشق رو، اونایی داشتن که از بهترین لحظاتشون گذشتن که ما بتونیم توی امنیت زندگی کنیم.


توی کوله بارت قلب هم داشتی. یه قلب مهربون که بتونی عظمت عشق و محبتو درک کنی و توش خوبیارو نگه داری، یه قلبی که حتما با عشق وصال پروردگار می تپه.


توی کوله بارتو بازم بگرد اشکو راحت پیدا می کنی، هر وقت دلت گرفت یا برای بدرقه کننده ات دلت تنگ شد خیلی کمکت می کنه.


اما بعد از همه اینها امیدوار باش که برمی گردی به همون جای سابقت و چقدر قشنگه که بدونی برمیگردی پیش معبودت و عشق واقعیت که منتظرته...



 


  
اشک من بارون غربت / تو دلم غبار حسرت

من برات سوغاتی دارم / یه سبد گل محبت
*
*
گر قضای روزگار تکه کند قلب مرا مینویسم روی هر تکه از آن نام تو را . . .
*
*
با دل عاشق بد نکن ای آدم نامهربون / سنگدل و بی وفا نشو ، یه دل داری اینم نشون . . .
*
*
آنجا که توئی ، رهگذری نیست مرا / جز دوری تو غم دیگری نیست مرا

خواهم که به جانب تو پرواز کنم / حیف است که هیچ بال و پری نیست مرا . . .
*
*
ای اشک ، آهسته بریز که غم زیاد است / ای شمع آهسته بسوز که شب دراز است

امروز کسی محرم اسرار کسی نیست / ما تجربه کردیم ، کسی یار کسی نیست . . .
*
*
لنگر عشق زدم بر دل طوفانی تو / تکیه گاهم شده است ساحل بارانی تو . . .
*
*
در آسمان دل من پرنده پر نمیزنه / تو کلبه غم زده ام محبت سر نمیزنه . . .
*
*
باز هم ثانیه ها اسم تو را جار زدند و دقایق امشب به تو تکرار زدند

سکوتی که در این عقربه ها میچرخید ، نکند در دل تو اسم مرا دار زدند . . .
*
*
من شکستم تا تو را عاشق کنم / بعد من باران فقط آب است و بس

هر که بعد از من سراغت را گرفت / زشت یا زیبا فقط خواب است و بس . . .
*
*
یک نفر امد قرارم را گرفت / برگ و بار و شاخسارم را گرفت

چهار فصل من بهاران بود ، حیف / باد پائیزی بهارم را گرفت

اعتباری داشتم در پیش عشق / با نگاهی ، اعتبارم را گرفت

عشق یا چیزی شبیه عشق بود / آمد و دار و ندارم را گرفت . . .
*
*
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت / دنبال هم ، امروز و فردا گذشت

دل میگه باز فردا را از نو بساز / ای دل غافل دیگه از ما گذشت . . .
*
*
راز دل با یار محرم هم نباید باز گفت / روزی آن محرم اگر بیگانه شد تکلیف چیست ؟
*
*
خوشا آنان که در بازار گیتی خریدار وفا بودند و هستند

خوشا آنان که در راه رفاقت رفیق با وفا بودند و هستند . . .
*
*
گریه در چشمان من طوفان غم دارد ، ولی خنده بر لب میزنم تا کَس نداند راز من . . .
*
*
اگر باغ نگاهم پر ز خار است ، گلم تاراج دست روزگار است

به چشمانت قسم ، با بودن تو ، زمستانی ترین روزم بهار است . . .
*
*
من چه میدانستم دل هر کس ، دل نیست

قلب ها ز آهن و سنگ ، قلب ها بیخبر از عاطفه اند.... من چه میدانستم . . .
*
*
عیب کار از جعبه تقسیم نیست ، سیم سیار دل ما سیم نیست

این هزاران طول موجش را بگیر، دیش احساسات ما تنظیم نیست . . .
*
  
الا ای دختر شیک/ بلند بالا و باریک/ تو مرغی من خروسم/ تو آردک من سبوسم
/تو دینار من فلوسم/ بشو امشب عروسم/ که لبهاتو ببوسم/ تو بیلی من کلنگم/
تو آهو من پلنگم/ تو مستی من ملنگم/ بیا امشب به جنگم/ که من تیمور لنگم/

*
*
گر نیایی تا قیامت انتظارت می کشم. منت عشق از نگاه پر شرابت می کشم.
ناز چندین ساله ی چشم خمارت می کشم. تا نفس باقیست اینجا انتظارت می کشم
*
*
اگه عشقم حقیره ! اگه جسمم کویره ! اگه همیشه تنهام ! اگه خالیه دستام ! برای تو عاشق ترین عاشق دنیام
*
*
دل تمنا میکند تا من بسازم خانه ای / عاشقان کی خانه دارند دل مگر دیوانه ای !؟
*
*
آن شب که شد زندگی ما آغاز ، آغاز شد افسانه این سوز و گداز

دادند به ما دلی و گفتند بسوز ، دیدند که سوختیم گفتند بساز . . .
*
*
تو رفتی و من شدم لحظه شمارت / دو قطره اشک مانده یادگارت

اگر برگشتی و من را ندیدی / بدان که مرده ام از انتظارت . . .
*
*
خسته در حبس زمینم ، ماه من یادم کن

به نگاهی ، به پیامی ، سخنی شادم کن !
*
*
میروم دیگر شما یادم کنید / من که رفتم این غزل ها را شما دفتر کنید

میروم تا دل نبندم دل به خوبی هایتان / باز هم دل بستم و زخمی شدم ، باور کنید . . .
*
*
نگاهی کرد و در به در کرد ، یقین کرد عاشقم بعدش سفر کرد

شکستی خورد و آمد تا بماند ، ولی من رفته بودم ، او ضرر کرد . . .
*
*
سلام ای بی وفای بی مرووت / سلام ای ساز گیتار محبت

سلام کردم نگی تو بی وفائی / وگرنه ما که عاشقیم بی مرووت !!!
*
*
گر نگه دار من آن است که من میدانم / شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد . . .
*
*
من و تو از تبار بی کسانیم / در این غوغا چه کس را کس بدانیم

کسی نشنید فریاد کمک را / کمک کن تا برای هم بمانیم . . .
*
*
من شکستم تا تو را عاشق کنم / بعد من باران فقط آب است و بس

هر که بعد از من سراغت را گرفت / زشت یا زیبا فقط خواب است و بس . . .
*
*
من که گفتم این بهار افسردنی است / من که گفتم این پرستو مردنی است

من که گفتم ای دل بی بند و بار / عشق یعنی رنج ، یعنی انتظار

آه عجب کاری به دستم داد دل / هم شکست و هم شکستم داد دل . . .
*
*
عزیز دلم جدائی مکن / جهان کوچکیست ، بی وفائی مکن

ببخش عاشقت را و منت گذار / من که گریه کردم ، عاشق آزاری مکن . . .
*
*
دل
من دیگه خطا نکن/ با غریبه ها وفا نکن / زندگی رو باختی دل من/ مردمو
شناختی دل من/ تا به کی سروپا حقیقتی/ تا به کی خراب محبتی / همنشین این
واون شدی/ خسته وپریشون خون شدی/ دشت بخت تو کویر شده / مرغ آرزوت اسیر
شده / رو به روت سراب/ پشت سر خراب / ساکت و صبوری دل من/ خیلی ازمن دوری
دل من/

*
*
در گلستان خیالم ندهد هیچ گلی بوی تو را ، تو گل ناز منی از دور می بوسم تو را
*
*
دیابت
لباتم ، خراب اون چشاتم ، عاشق اون صداتم ، بادبون کشتیاتم ، دیوونه نگاتم
، روانیه اداتم ، دیگه بگو چی میخوای ، بخوای نخوای فداتم

*
*
تو دریایی و من موجی اسیرم ، که میخواهم در آغوشت بمیرم . بیا دریای من آغوش برکش ، نمیخواهم جدا از تو بمیرم
*
*
هر چند که از دیده من گم شده ای ، غمخوار و کمک رسان مردم شده ای ، در قصر دلم جواهر عشق منی ، ای خوشکل من شبیه یانگوم شده ای
*
*
اگر باگریه دریایی بسازم
اگر باخنده رویایی‎ ‎بسازم
اگرخنده شوددرمن‎ ‎فراموش
اگر گریه شودبامن‎ ‎هم اغوش
توراهرگزنخواهم‎ ‎کردفراموش
*
*
سیل دریا دیده هرگز بر نمی گردد به جوی
نیست ممکن هرکه عاشق شد دگر عاقل شود
*
*
خیال
می کردی قلب من تاب شکستن نداره منتظری بازم دلم پیش دلت کم بیاره مرام من
تو عاشقی یکدلی و صداقته وقتی میگم نوکرتم این آخر رفاقته

*
*
در پاسخ نامه ام گل یخ دادی
هربار مرا وعده دوزخ دادی
یک بار برو کلاس خیاطی عشق
شاید که خدا کرد و به ما نخ دادی
*
*
گر
دنیای ما دنیای سنگ است بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است اگر دنیای ما دنیای
درد است بدان عاشق شدن از بحررنج است اگر عاشق شدن پس یک گناه است دل عاشق
شکستن صد گناه است

*
*
در این بازار نا مردی به دنبال چه می
گردی نمی یابی نشان هرگز تو از عشق و جوانمردی برو بگذر از این بازار از
این مستی وطنازی اگر چون کوه هم باشی در این دنیا تو می بازی

  
   مدیر وبلاگ
انتقال موبایل پاتوق آدرس تغییر کرد
ایمیل ها: mobilepatogh@gmail.com بررسی گوشی های موبایل در موبایل پاتوق
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :98
بازدید دیروز :38
کل بازدید : 956983
کل یاداشته ها : 1465


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ